یک روز برفی

یک روز برفی بود. بچه های کوچک و بزرگ گلوله های سفید برف را پرتاب می کردند و با اشتیاق می خندیدند! من هم روی نیمکتی زیر درخت یخ زده ای نشسته بودم. یاد بچگی هایم افتام. هر روز که برف می آمد، با پدرم به پارک می رفتیم و مسابقه ی ردپا می گذاشتیم. هر کس ردپای بیش تری روی برف ها می گذاشت برنده می شد! آن روز ها، یادش بخیر. چه روزگاری داشتیم!حال پس از گذشت ۳۲ سال آن را فراموش کرده بودم. از دست خودم دلخور شدم. گفتم بروم با بچه ها کمی برف بازی کنم. ولی دیدم شادی شان را خراب می کنم. شاید آن ها دوست نداشته باشند که با یک آدم بزرگ بازی کنند. از جامعه بدم آمد. چون افراد بزرگ سال را زندانی می کنند! همینطور بچه ها را! مردم به بچه ها تذکر می دهند که این کار را نکن. خوب نیست، زشت است و… و به آدم بزرگ ها جوری نگاه می کنند که اصلا جرعت ندارند کمی بچه باشند! آخر ما هم روزی بچه بودیم. نمی شود که فقط بچه ها بازی کنند. حالا دیگر دوست نداشتم که به حرف جامعه گوش کنم. مردم هرچی بگن ، بگن. مهم من هستم. آن ها که از من چیزی نمی دانند. دیگر از این برخورد ها لجم گرفته بود. خواستم کاری کنم که مردم با آن دهان گشادشون هرچه خواستند بگویند تا عقده شان خالی شود. خواستم مثل قدیم آن جا را پر از ردپا کنم ولی بعد منصرف شدم. با خودم گفتم: من صد ها بار این کار را کرده ام. پس بگذار کودکی بک بار ،حتی برای آخرین بار، بتواند این پدیده ی سفید را روی زمین ببیند! پس روی نیمکت ایستادم و از رویش به طرف خیابان که برف ها را پارو کرده اند پریدم.