برچسب: old

  • هزار و یک شب- آغاز داستان«حکایت زن دهقان»

    حکایت دهقان وزنش

    وزیر گفت: شنیده ام دهقانی ثروتمند بود. او می توانست زبان حیوانات را بشنود و بگوید. روزی به طویله رفت. دید که گاو نزدیک آخور خر ایستاده و با حسرت به او نگاه می کند و با او صحبت می کند. پس گوشه ای قایم شد و به حرف های آن ها گوش داد. گاو گفت:

     خوش به حالت که تنها کارت این است که یک ساعت دهقان را به بیرون ببری و باز گردانی. ولی من باید هم شخم بزنم، هم شیر بدهم، هم آسیاب را بچرخانم…

    ترا شب به عیش و طرب می گذرد                             ندانی که برما چه شب می رود

    معنای شعر: یعنی تو دراینجا به راحتی و خوش گذرانی به سر بردی و ندانستی از کار من که من کلی سختی کشیده ام.

    خر پاسخ داد: فردا چون گاو آهن به تو وصل کردند، بخاب و بلند نشو و تا هر چقدر که زدنددت مقاومت کن. هم چنین اگر چیزی برای خوردن آوردند، لب نزن. این کار ها را انجام دهی از فردایش دیگر این کار ها را نمی کنی.

    دهقان بدون این که کسی بفهمد از طویله بیرون رفت. صبح که شد، مسئول طویله آمده و دید که غذایش را نخورده و جان ندارد .   این خبر را به دهقان گفت و او  آمد و گفت: خر را به جای گاو بیاور و گاو آهن به او وصل کن.

    شب که شد خر خسته و کوفته به طویله آمد. گاو برای سپاس گزاری پیش او رفت و از او سپاس گزاری کرد. خر جوابی نداد. او از نقشه ی خود پشیمان بود. چون واقعا برایش سخت بود.

    روز بعد هم خر را به جای گاو بردند. شب او خسته و پشیمان آمد. گاو باز هم از او سپاس گزاری کرد. خر که از این کار خسته بود، گفت:از دهقان شنیدم که به مسئول طویله می گفت گاو را فردا به صحرا ببر اگر تنبلی کرد به قصابی ببر تا او را قربانی کنیم.

    گاو که از این داستان جاخورده بود گفت: ناچارم که فردا به شخم زدن مشغول شوم.

    دهقان هم که ماجرای آن ها را هر شب دنبال می کرد به حرف های آن ها گوش داد. صبح دهقان و همسرش رفتند به طویله و دهقان به مسئول طویله گفت: گاو را بیاور برای شخم زدن.

    گاو هم به سرعت بلند شد. دهقان از این کار خندش گرفت و همسر او پرسید: چرا می خندی؟!

    •-          این یک راز است و به هچ کس نمی توانم بگویم. 

    •-          تو داری به من می خندی. 

    •-          نه همسر مهربانم! چون تو را دوست دارم این راز را به تو می گویم ولی پس از آن من می میرم.

    آن وقت همه فرزندان و فامیل را جمع کرد و وصیت کرد. بعد خواست وضو بگیرد، به لب حوض رفت و شنید که شگ با خروس می گوید: تو چرا خوش حالی؟ دهقان، صاحب ما، دارد می میرد و تو خوش حالی؟!

    •-          دهقان نادان است. من را نگاه کن. ۵۰ تا زن دارم و گاهی با آن ها به خوبی و گاهی به بدی رفتار می کنم. حال دهقان ۱ زن دارد و نمی داند با او چگونه رفتار کند. چرا از این درخت شاخه ای نمی کند و زنش را بزند؟

    دهقان شرمگین شد و همین کار را کرد تا که زنش پای او را بوسیده تا او را ببخشود.

    اکنون ای شهرزاد می ترسم که ابتدا با تو به نرمی برخورد کنند و سپس تو را بکشند.

    •-          من مراقب خود هستم و اگر هم نتوانم جان خود را نجات دهم از بی عرضگی خودم بوده است.

    وزیر چون اصرار دخترش را دید به پادشاه گفت: من دختری دارم که او را تقدیم شما می کنم.

    اما شهرزاد به خاهرش گفت: من را وقتی به پیش شاه بردند من می گویم که من می خواهم دم مرگ خود خواهرم را ببینم. بعد وقتی تو را آوردند به من بگو که داستانی برای آخرین بار برای تو تعریف کنم. من باید بتوانم جان خود را نجات بدهم.

    پس چون شب شد شاه شهرزاد را خواست و خدمتکاران او را آوردند. او گفت: من با خواهرم از بچگی تا به حال بوده ایم و می خواهم که زمان مرگ من نیز با من باشد.

    بنابراین شاه دستور داد که دنیازاد را بیاورند. او آمد و طبق نقشه گفت: خواهرم شهرزاد، خواهش می کنم برای آخرین بار یک داستان برای من بگو که من خوابم نمی برد.

    شهرزاد گفت: اگر پادشاه اجازه دهند یک داستان بگویم.

    پادشاه هم که بی خوابی گرفته بودتش اجازه داد.

    همین جا بر خود لازم می دونم که ابتدا از تمام زنان و خانم های محترمی که این داستان را خوانده اند عذر خواهی کنم به خاطر دید واقعا بد قصه نسبت به خانم ها. خب همان طور که می دانید هزار و یک شب  یک داستان عراقی است و عراقی ها عرب اند. همان طور که می دانید عرب ها نسبت به خانم ها خیلی بد دیدی دارند. علاوه بر این داستان برای زمان های بسیار قدیمی است. و در قدیمی همچنین دیدی وجود داشته است.

  • هزار و یک شب-آغاز داستان«داستان شهرباز و برادرش شاهزمان»

    سلام دوستان! از امروز هرشب یک شب از هزار و یک شب را برای شما به زبان ساده می گذارم. دقت کنید این داستان داستان عراقی است. در ضمن در هر شب یک قصه ی کامل تمام نخواهد شد. امید وارم که با ما باشید. و اما بشنوید داستان:

    داستان شهرباز و برادرش شاهزمان

    یکی از پادشاهان ساسانی که حاکم جزایر هند و چین بود و دو پسر شجاع داشت. یکی شهرباز و دیگری شاهزمان. شهر باز که برادر بزرگ تر بود  جانشین پدر خود شد و شاهزمان هم پادشاهی سمرقند را داشت. آن دو بیست سال به شادی سر بردند. تا زمانی که شهرباز تصمیم گرفت برادر خود را ملاقات کند. پس وزیر را برای ارسال پیغام فرستاد.

    روز بعد شاهزمان با وزیر شهرباز به سوی برادر خویش رفتند. شب که شد یادش آمد که جواهری را که برای هدیه به شهرباز در نظر داشت را فراموش کرده است. با دو نفر از افراد مهم به دربار رفت و دید که زنش در نبود او

      به او خیانت کرده است. بنابراین اورا کشت و به لشگرگاه بازگشت. او هر روز از این حادثه ناراحت بود و باخود فکر می کرد تا به دربار شهرباز رسید.

    پس از مدتی شهرباز متوجه شد که برادرش ناراحت است. از او پرسید:چرا ناراحتی؟ شاهزمان گفت:

    گر من زغمم حکایت آغاز کنم                      با خود دل خلقی به غم باز کنم

    خون در دل من فسرده بینی ده توی               چون غنچه اگر من سردل باز کنم

    معنی شعر: منظور این است که شاهزمان از گفتن ماجرا پرهیز کرد.

    شهرباز گفت: بیا با هم به شکارگاه برویم تا دلمان باز شود و شاد شویم.

    شاهزمان گفت:

    گر روی زمین تمام شادی گیرد                     ما را نبود به نیم جو بهره از آن

    معنی شعر: اگر تمام دنیا هم شاد شوند، من باز ناراحتم.

    شهربا دید که نمی تواند شاهزمان را از آن حال دربیاورد خود به شکارگاه رفت. شاهزمان هم رو به منظره ی باغ بود و بسیار ناراحت بود. ناگهان دید که همسر برادرش درن باغ آمده و او هم مشغول به خیانت شده است. درست مثل خودش! شاهزمان این صحنه را که پنهانی دید با خود گفت: غم من با غم برادرم یکی است.دیگر نباید ناراحت باشم. پس از این حرف دیگر ناراحت و افسرده نبود.

    چون برادر از شکار آمد از چهره ی سرخ وسفید شاهزمان و قیافه ی خندان او تعجب کرد. پس گفت: چه شده است؟ از این رو به اون رو شده ای؟!

    شاهزمان هم داستان همسر(در کتاب های قدیم به همسر های افراد مهم مثل شاه ها خاتون می گویند)خود را بازگفت.

    پس از این گت: این دلیل ناراحتی من بود ولی دلیل شاد بودنم را به تو نمی گویم.

    شهرباز که خیلی کنجکاو شده بود که چه چیزی باعث برگشت برادرش به حالت عادی  بوده است او را قسم(سوگند) داد که بگوید. شاهزمان هم ناچار شد و هرچه که در باغ دیده بود بازگفت. شهرباز گفت: من به خاتون اعتماد دارم، تا به چشم نبینم باور نمی کنم.

    شاهزمان گفت: به شکار گاه برو و دستور بده که چنان نشان داده شود که انگار می خواهی به شکار به مدت حدودا ۱۰ روز بروی. بعد نرو و بمان تا ببینی.

    شهرباز همین کار را کرد. پس هر دو برادر به همان جایی که شاهزمان بود رفتند. بعد خاتون وارد شد و شهرباز آن خیانت را به چشم خود دید و حالش دگرگون شد. بعد گفت: من و تو دیگر نباید این جا بمانیم.

    پس هر دو سر به بیابان و دشت زدند تا به نزدیک دریای عمان و در کنار درختی که کنار یک رود بود رسیدند و آن جا استراحت کردند. پس از آن جنی آمد و یک صندوغچه کنار درخت گذاشت. در همین موقع شهرباز و شاهزمان از ترس به پشت درخت رفتند. جن در صندوغ را باز کرد و دختری زیبا از آن بیرون آمد. جن به او گفت:

    ای پری روی آدمی پیکر                 رنج نقاش و آفت بگستر

    بعد گفت: من تو را حمل کرده ام و الان خسته ام. بگذار کمی بخوابم. بعد جن رفت و زیر درخت خوابید.دختر هم که آنجا بود، نگاهش به دو برادر افتاد. آرام بلند شد. رفت به سمت صندوغچه و از داخل آنیک بند ابریشمی که از لای ۵۷۰ انگشتر می گذشت.سپس به دوبرادر گفت: میدانید این انگشتر ها چیستند؟ صاحب هر یک از این انگشتر ها دقیقا مثل شما و در جای شما بوده اند و هریک انگشتری  برای یادگاری به من داده اند. شما نیز به من هم یک انگشتر دهید یادگاری. و بدانید که جن من را از کنار  داماد بلند کرده است و در صندوغ گذاشته و در دریا انداخته است. غافل است از این که:

    ما را به دم پیر نگه نتوان داشت                   در خانه ی دلگیر نگه نتوان داشت

    آن را که سر زلف چون زنجیر بود                در خانه به زنــجیر نگه نتوان داشت

    معنی شعر: منظور این است که این جن نمی داند که من در یک جا پا بند نیستم.

    شاهزمان و شهرباز هم شگفت زده شدند و گفتند: حکایت تو و جن خیلی از حکایت ما بدتر است!

    پس به شهر خود بازگشتند. شاهزمان به حکومت پرداخت و دیگر موضوع خاتونش را فراموش کرده بود. ولی شهرباز خاتون را کشت.پس از آن وقت تا به حال که ۳ سال گذشته است، شهرباز روزی یک زن را می کشد. به طوری که دیگر زنی در مملکت باقی نمانده بود!

    روزی شهرباز با وزیر خود گفت: دختر شایسته ای برای کشتن سراغ نداری؟ وزیر هرچه جستجو کرد دختری نیافت. ناراحت به خانه رفت. او در خانه دو دختر داشت: دنیا زاد و شهرزاد.

    شهرزاد که پدرش را این شکل دید گفت: چه شده پدر؟

    وزیر غصه را باز گفت. شهرزاد چون حال پدرش را دید گفت: پدر من را پیش پادشاه ببر. اگر توانستم خودم را نجات می دهم وگرنه می میرم و شر و بلا را از سر دختران این شهر بردارم.

    وزیر گفت: ولی من می ترسم که داستان تو مثل داستان زن دهقان شود!! شهرزاد گفت: داستان زن دهقان چیست؟